روزانه
يك: مينو طوري مينويسد كه آدم را ميبرد به دنياي خودش. حاج قربان را نميشناختم؛ شايد صداي سازش را شنيده باشم، اما خودش را نميشناختم. حالا مينو نوشته كه حاج قربان از بين ما رفته است.
تازگيها متوجه شدهام كه وقت ناراحتي ميخزم به كنج تنهايي، نه اينكه چون تنها هستم، ناراحت ميشوم. گويي كه اين دو هم را تقويت ميكنند.
دو: يكي از نيازهاي حياتي انسان فحش دادن است. چرا؟ چون عقلش كم ميآورد جلوي اين همه مصيبت كه بر سرمان ريختهاند. به قول شهريار «در شگفتم من نميپاشد ز هم دنيا چرا؟»... گيرم كه ريشه بدختيها را دريافتي، چطور با هيولاي نگونبختيمان دست به گريبان ميشوي...؟ وقتي زورت نميرسد، شروع ميكني به فحش دادن...
سه: حكايت من، حكايت آن پيرمرد نابيناست در فيلم آفسايد. طفلي ميخواست برود ورزشگاه. پرسيدند چرا؟ گفت چون «اونجا رااااااااااحت ميشه فحش داد آقا! فحش!»... باز به وبلاگستان آمدم. هنوز ناي خواندن و نوشتن براي نان و پنير را ندارم. فعلا بسنده كردم به پستها و ايميلهاي پر از «درد و كين» و عصباني كردن ديگران!
چهار: اسكرينسيور (Screen Saver) موبايلم عكس دو پنگوئن است. يكيشان جلوتر و واضحتر و آن يكي انگار كه اداي اين را درميآورد به دنبالش راه افتاده است. با آن دستهاي باز كرده و شكم گنده و سينه فراخ و صورت بيحالت، به ويژه پس از آن كه راه رفتنشان را تصور كني، آدم لاتي را به ياد ميآوري كه دل پاكي دارد. نوچهاش پشت سر ميآيد و خودش درست مثل پسرخالهي كلاه قرمزي بياحساس نماياني در ذهن تو ميگويد «چيه خب؟ خب ميه چيه؟». اسكرين سيور بيست ثانيهاي طول ميكشد، بيست ثانيه ميروي به دنياي قديم...
پنج: يكي از معدود دفعاتي است كه زمان كاريام را صرف وبلاگ نوشتن ميكنم. بس كه شكلات خوردهام صدايم گرفته است. چاي دوغزال با بوي مستكنندهاش هم دردي دوا نميكند. فقط هر بار كه جرعهاي سرميكشم، يك «اه» به م. ميگويم كه هميشه چاي كمرنگ ميريزد!
No comments:
Post a Comment