وحشي، وحشيتر، وحشيترين
هميشه كارهايي براي انجام دادن هست. فلان كتاب را بايد بخوانم، بهمان مطلب را بايد تمام كنم. اما امروز حالش را ندارم، امروز يكي ديگر از آن روزهايي است كه حالش را ندارم.
طبق معمول اتوبوسهاي هفت تير را سوار شدم تا به خانه بيايم. يكي از دفترچههاي كوچك صورتي رنگ كمپين در دستم است. اين دفترچهها از آن چيزهايي است كه وقتي ميخواني نميداني از حقايق سادهاش بخندي يا گريه كني؟ ما آدمهاي متمدن قرن بيست و يكمي و اين قوانين...؟! اينها كه ديگر فايدهاي ندارد... براي قرنها پيش شايد بد نبوده باشد... يعني انقدر عقب ماندهايم؟ هنوز سعي ميكنم دلايل حكمراني اين قوانين را بفهمم كه اتوبوس به مقصد ميرسد.
***
اينجا ميدان هفت تير است. در امتداد زمان به عقب ميروم؛ 21 روز مانده به سال پيش. همينجا، درست روي همين پل عابر پياده ايستاده بودم و ميدان را نگاه ميكردم. «تجمعي كه قرار بود مسالمتآميز باشد»، با حضور پليس به خشونت كشيده شده بود. تا آنجا كه به پليس مربوط است، تنها خاطره خشونتش در ذهنم مانده و ... حس تنفري. ياد دوستي ميافتم كه دانشكده افسري را نيمهكاره رها كرد. دليلش اين بود كه «ميدانست روزي بايد جلوي مردم بايستد.»
از جلوي ماشين «گشت ارشاد» ميگذرم. با كوله پشتي و گوشيهاي فلش در گوشم، بيخيال جلوه ميكنم. از نوع نگاه آن برادر پليس برايم روشن است كه اگر دختر بودم، حتما تذكري چيزي نصيبم ميشد! به حالش تاسف ميخورم، به حال آن لباس هم. چند سال پيش من هم سرباز بودم. دركش ميكنم، بايد گوش به فرمان باشد... اما واقعا هر فرماني را بايد گوش داد؟ آن هم تام و تمام؟
***
به خانه ميرسم. خبر داغ امروز چيست؟ ضرب و شتم دانشجويي در دانشگاه اميركبير؟ خب به سلامتي! از اينها انتظار ديگري نميرود. ديگر چه؟ ضرب و شتم خانمي به جرم بدحجابي؟ عجب! چه پليس قدرتمندي! ديگر چه داري؟ لوله آفتابهاي در دهان اراذل و اوباش؟ به به به به! چه تصاوير دلآويزي... حتي نوشتن از آنها هم تهوعآور است. هر چه به روي خودم نميآورم، بدتر است. نميدانم خبرها را بخوانم يا نه؟ فيلمها و عكسها را ببينم يا نه...؟ ديگر خسته شدهام...
***
«خدايا ما كجا زندگي ميكنيم؟» امروز چندم است؟ چه سالي است؟ قرن بيست و يكم شده؟ وقتي قرن بيست و يكم و با قرن يكم فرقي ندارد، ديگر تاريخ به چه دردي ميخورد؟ همه دنيا به همين وجه است؟ همه جا قانون اينقدر غريب است؟ هميشه قانون اين طور خشونت بار است؟ در اروپا چطور با مجرم برخورد ميكنند؟ در آسيا چطور؟ در همين خاورميانه چه؟ در افغانستان؟ در آن جا هم اينگونه تحقير ميكنند؟ چرا با ما چنين ميكنند؟ چرا حق ندارم اعتراض كنم؟ چرا هميشه بايد نگران خواهرم باشم؟ آيا از جلوي چشمان پليس به سلامت خواهد گذشت؟ چرا بايد از پليس متنفر باشم؟ از وقتي اين وبلاگ را باز كردهام، دو سوم مطالبش همين غرغرها بوده. چرا اين شكوهها تمامي ندارند...؟
***
پشت كامپيوتر مينشينم، كارهاي زيادي هست كه بايد انجام دهم. فلان كتاب را بخوانم، بهمان مطلب را بنويسم. كار من به مباحث مديريتي و مهندسي نزديك است.
خب، از كجا شروع كنم؟ قرار بود اقتصاد بخوانم؟ يادم نيست... تمام ذهنم پوشيده از تضوير آن خانمي – نامحرم است؟ به چشم تو نامحرم ميآيد، او يك ايراني است، او يك انسان است – كه با سر روي خونين، داخل ماشينش نشسته بود.
كمي بيشتر به ذهنم فشار ميآورم. آخر رشته من مهندسي است، ربطي به مسائل زنان ندارد. بايد به كارم برسم. بيشتر فكر ميكنم، بايد چه كار ميكردم؟ يادم نيست، تصوير ديگري به ذهنم ميآيد: جواني كه آفتابه گردنش انداختهاند، يك شمشير پلاستيكي به دستش دادهاند و پليس هم مثل زورگيرهاي سر گردنه، با بلندگو ايستاده است... آيا دارند مسخرهاش ميكنند؟ اگر جاي آن جوان بودم، تا آخر عمرم پليس را مسخره ميكردم. با تمام توانم تبهكاري ميكردم و پاي هر كثافتكاري امضا ميكردم: «... به نيروي انتظامي!»
اه... يك ساعت گذشت. هنوز هيچ كار نكردهام. مادرم آمد خانه. گويا چهرهام درهم است.
- چيزي شده؟
- نه.
- پس چرا اخمات تو همه؟
- چيزي نيست.
ناخشنود است. ميرود. ديروز به او گفته بودم كه ناراحتي دليل نميخواهد، خوشحال بودن دليل ميخواهد. كاش نميگفتم، ولي چه كار كنم؟ روحيهام اين طور شكل گرفته، روحيه دوستانم هم همينطور است. چهرههاي اخمو سوالبرانگيز نيستند. فقط مادر است كه ميپرسد «چرا اخمويي؟». ديگران شايد – اگر پيش آيد- ميپرسند «چرا خوشحالي؟!»
در خشم و خيال ماندهام. هنوز هيچ كاري را شروع نكردهام. امروز سر كار هم همينطور شد. قرار بود آن سيستم وامانده را تحليل كنم... اما نميتوانستم، هر چه فكر كردم تنها تصاوير متحرك آن دانشجوي اميركبير به يادم ميآمد كه چهار دست و پايش را گرفتند و بردند بيرون دانشگاه. روي زمين ميكشيدندش... حتي نوشتنش هم شرم دارد... خدايا اينها انسانند؟ خدايا ما كجا زندگي ميكنيم؟ اينها كه هستند كه بر ما حاكمند؟ نميدانم واژه «وحشي» پيش از اين هم كاربرد داشته است؟ قرار بود دو تا سيستم نرمافزاري را با هم مقايسه كنم، حالا فقط ميتوانم يك چيز را به حيطه قياس بكشانم: «وحشي، وحشيتر، وحشيترين.»
در همين ارتباط بخوانيد:
فراخواني عمومي براي محكوم كردن توحش
پ.ن: ميخواستم تعدادي از دوستان را دعوت كنم، اما فكر نميكنم اين از آن دست فراخوانهايي باشد كه نياز به گلچين كردن داشته باشد. به هر حال، صورتگر، مردوك، عاصي و راوي عزيزم، منتظرم تا بنويسيد -- آريو.
4 comments:
وقتي در خبرها ميخوانم كه مردم چند زن را از دست پليس فراري دادند، شك ميكنم كه مگر اين پليس حافظ منافع همان مردم نيست؟؟!!
من هم در همين رابطه نوشتهام. ببينيد:
http://www.cloob.com/club.php?id=1677#&postone&592481
پليس نيروييه که براي مقابله با تبهکاران تربيت ميشه و کارش سرکوب ياغيگريه. بنابراين درگير شدن با پليس درهمه جاي دنيا يه نتيجه داره و فقط هم نشونه حماقت شخص مي تونه باشه. در فلسفه درست طرح امنيت اجتماعي كه شكي نيست ولي روش اداره اين طرح در موقعيتهاي مكاني معدودي مناسب نبوده و به همچين صحنههايي ختم شده كه طبيعيه رئيسپليس تهران هم هيچ جوابي براش نداشته باشه و الان از پاسخ سر باز ميزنه. اگر چه اين اتفاقات نبايد در فلسفه كلي طرح امنيت اجتماعي خدشهاي وارد كنه اما بدونِ هيچ شكي آبروي نيرويانتظامي و مخصوصاً آبروي دولتِ آقاي احمدينژاد (با توجه به اظهارنظرهاي زمان انتخاباتش در مورد موي سر جوانان) با اين رويه ريخته شده..
سلام، چند روزي نبودم و دير مطلب را ديدم، شرمنده
اما دربارهاش خواهم نوشت،چند روزي ديگر فرصتم دهيد و باور كنيد كه دير نشده است، بگذاريد چند روز ديگر باز بهياد آوريم
salam yaldaye aziz.
hanooz dir nist va har rooz ke migozarad, laazemtar mishavad.
Post a Comment