Monday, August 3, 2009

كسب و كار

سلام بچه‌ها
چند روز پيش يكي از بچه‌هاي خوب گفت بريم يه كسب و كاري راه بندازيم تا هم از خماري در بيايم، هم روحيه‌مون عوض بشه. ما هم اون موقع گفتيم باشه. حالا من به نوبه خودم رفتم بخش‌هاي صنايع و خدمات رو بررسي كردم، ديدم كلا همه ول معطلن. از سوپر ماركت بگير تا خودروسازها، همه كاهش توليد و عرضه داشته‌اند. اما به هر حال، از اونجا كه ما خيلي آدم سخت‌كوشي هستيم و اگه بالا و پايينمون هم بمب منفجر بشه باز بايد به اون چيزي كه اراده كرديم برسيم، نشستيم و يه دو دو تا ده تا كرديم، گفتيم خوب بالاخره نمي‌شه كه پول هيچ جا گردش نداشته باشه. تورم كه ديشب رسيد به منفي 10 درصد، رشد اقتصادي رو هم صحبت كردن از فردا صبح ديگه حتما مي‌شه 25 درصد. پس اين مردم كجا پولشون رو خرج مي‌كنن...؟ بعد ديدم كه آها! بهترين چيز، سرمايه‌گذاري روي وسايليه كه مردم به طور روزمره ازش استفاده مي‌كنن؛ مثل كفش، كلاه، كيف، شلوار و ... . بيشتر دقيق شدم ديدم به! پسر ما در كنار فراتيم و ندانيم اين معني! چرا نريم سراغ مد؟ مد لباس، لباس بچه‌ها، خانما، آقايون، خيلي آقايون! آخرش رسيدم به ايده‌هاي زير:
مد بچه‌ها:
1. باتوم كوچك در سايز كودك، براي آشنايي بچه‌ها با فرهنگ به‌سيج (كردي نوشتم كه ايده‌م لو نره)
2. لباس كثيف، براي ترغيب بچه‌ها به آميختگي با فضاي حاكم.
مد خانم‌ها:
1. چتر آفتاب‌گير، آب باران گير، آب جوش گير، آب ماشين آبپاش گير؛ قابل نصب روي شانه يا كيف دستي، به نحوي كه به راحتي بشه باهاش دويد. در مدل‌هاي پيشرفته‌تر مي‌شه امكان تغيير زاويه چتر رو هم اضافه كرد. اگه روي اين خوب كار كنيم، ممكنه بتونيم چتر خانواده هم بسازيم.
2. مانتوي فلزي با عايق الكتريكي در داخل.
3. روبنده.
مد آقايون:
مشابه موارد خانم‌ها:
1. چتر (مثل بالا)
2. پيراهن فلزي.
3. پكيج ريش، شكم و باسن به‌سيج با قابليت نصب آسان، جهت مخفي شدن از چشم برادران.
همراه همه نمونه‌هاي بالا يك دستگاه مترجم جيبي عربي به فارسي براي ترجمه حرف‌هاي پليس ضد شورش ارائه خواهد شد.
مد خيلي آقايون:
1. تي‌شرت با عكس با عكس كينگ كونگ، گودزيلا، دراكولا، برونكا، غول شني براي خيلي آقايوني كه تا ديروز بيكار بودن و امروز براي زدن مردم صف كشيدن.
2. تي‌شرت با عكس اون يارو جيوه‌ايه تو فيلم ترميناتور، اون يارو نكبته تو فيلم ماتريس (اسميت بود؟ چي بود؟)، اون جنه تو فيلم حسن كچل براي اون خيلي آقايوني كه شلوار جين مي‌پوشن و عينك آفتابي مي‌زنن و زاغ سياه مردم رو چوب مي‌زنن و فكر مي‌كنن كسي متوجه نمي‌شه چي‌كاره هستند.
3. تي‌شرت با كاريكاتور چنگيز، تيمور لنگ و هيتلر براي اون خيلي آقايوني كه فكر مي‌كنن خيلي فرمانده‌ن!
همراه سه مورد بالا، يك نسخه از فيلم كمپاني هيولاها به علاوه پوستر آقاي آب‌دماغ به عنوان اشانتيون ارائه خواهد شد.
عزت مزيد!

Sunday, February 10, 2008

بازگشت

برمي‌گردم به نان و پنير. شايد بعضي پست‌هاي اينجا را هم با خودم ببرم، شايد هم نه. اميدوارم آن جا ببينمتان.

Thursday, February 7, 2008

جمهوري اسلاميِ ِ....ايران؟!!؟!؟!

خب خب خب ... وقتي قرار باشد آخوندها براي ما مليت حفظ كنند، اوضاع از این بهتر هم نمي‌شود. سرود به اصطلاح ملي جمهوري اسلامي، جز انقلاب و شهيد و چيزهايي مثل این، نشاني از ايران ندارد، كسي را به ياد بزرگي‌هاي ايران نمي‌اندازد و خلاصه حس غروري نمي‌دهد. تقويم هم كه قربانش شوم چندين قرن است كه سركوب شده. دست كم 1280 سال از تاريخي كه مي‌توانست به عنوان يك روز بزرگ، مبناي تاريخ ايرانيان قرار گيرد، به بهانه مذهب كتمان مي‌شود. تمدن پيش از آن هم پيشكش. روزگار را ببين! يك مشت فرومايه مي‌خواهند هويتم را سركوب كنند...!!

Monday, February 4, 2008

«... نمي‌بيني كه دست افشان و پاكوبان و خرسندم

نمي‌بيني كه مي‌خندم...

نمي‌بيني دلم تنگه...»

Friday, January 25, 2008

كنترل ترافيك آدم‌ها

در وبسايت آرش عاشورينيا، عكسي هست از يك خانم پليس در حالي كه دست يكي از فعالين جنبش زنان را گرفته و با خود مي‌برد. عكس بسيار مشهوري است؛ هر چند بار كه به كسوف سر مي‌زنم، نگاهي هم به آن عكس مي‌اندازم. خيلي چيزها را مي‌توان از چهره آن پليس خواند و خيلي چيزها را در ذهن تداعي كرد. اما این بار كه روي همان عكس كليك كردم، فيلمي را آنجا ديدم كه از دوربين‌هاي كنترل ترافيك ميدان هفت تير گرفته شده و مربوط است به تجمع 22 خرداد 85 جنبش زنان در ميدان هفت تير. تجمعي كه در اعتراض به قوانين نادرست برپا و با باتوم و بازداشت سركوب شد. همه این‌ها را راحت مي‌نويسم، اما نمي‌توانم عصبانيتم را از اينكه دوربين‌هاي كنترل ترافيك ابزار سركوب هستند و از اينكه در اين مملكت بي‌صاحب هر كسي به هر كاري تن مي‌دهد و و و ... تشريح كنم. خودتان ببينيد، خودتان درك مي‌كنيد.

Monday, January 21, 2008

روزانه

يك: مينو طوري مي‌نويسد كه آدم را مي‌برد به دنياي خودش. حاج قربان را نمي‌شناختم؛ شايد صداي سازش را شنيده باشم، اما خودش را نمي‌شناختم. حالا مينو نوشته كه حاج قربان از بين ما رفته است.
تازگي‌ها متوجه شده‌ام كه وقت ناراحتي مي‌خزم به كنج تنهايي، نه اينكه چون تنها هستم، ناراحت مي‌شوم. گويي كه اين دو هم را تقويت مي‌كنند.
دو: يكي از نيازهاي حياتي انسان فحش دادن است. چرا؟ چون عقلش كم مي‌آورد جلوي اين همه مصيبت كه بر سرمان ريخته‌اند. به قول شهريار «در شگفتم من نمي‌پاشد ز هم دنيا چرا؟»... گيرم كه ريشه بدختي‌ها را دريافتي، چطور با هيولاي نگون‌بختي‌مان دست به گريبان مي‌شوي...؟ وقتي زورت نمي‌رسد، شروع مي‌كني به فحش دادن...
سه: حكايت من، حكايت آن پيرمرد نابيناست در فيلم آفسايد. طفلي مي‌خواست برود ورزشگاه. پرسيدند چرا؟ گفت چون «اونجا رااااااااااحت مي‌شه فحش داد آقا! فحش!»... باز به وبلاگستان آمدم. هنوز ناي خواندن و نوشتن براي نان و پنير را ندارم. فعلا بسنده كردم به پست‌ها و اي‌ميل‌هاي پر از «درد و كين» و عصباني كردن ديگران!
چهار: اسكرين‌سيور (Screen Saver) موبايلم عكس دو پنگوئن است. يكي‌شان جلوتر و واضح‌تر و آن يكي انگار كه اداي اين را درمي‌آورد به دنبالش راه افتاده است. با آن دست‌هاي باز كرده و شكم گنده و سينه فراخ و صورت بي‌حالت، به ويژه پس از آن كه راه رفتنشان را تصور كني، آدم لاتي را به ياد مي‌آوري كه دل پاكي دارد. نوچه‌اش پشت سر مي‌آيد و خودش درست مثل پسرخاله‌ي كلاه قرمزي بي‌احساس نماياني در ذهن تو مي‌گويد «چيه خب؟ خب ميه چيه؟». اسكرين سيور بيست ثانيه‌اي طول مي‌كشد، بيست ثانيه مي‌روي به دنياي قديم...
پنج: يكي از معدود دفعاتي است كه زمان كاري‌ام را صرف وبلاگ نوشتن مي‌كنم. بس كه شكلات خورده‌ام صدايم گرفته است. چاي دوغزال با بوي مست‌كننده‌اش هم دردي دوا نمي‌كند. فقط هر بار كه جرعه‌اي سرمي‌كشم، يك «اه» به م. مي‌گويم كه هميشه چاي كمرنگ مي‌ريزد!

Sunday, January 20, 2008

كنون كه مست و خرابم صلاح بي‌ادبي است

تا حالا شده بري جايي و با بقيه فرق داشته باشي و فشار بهت بيارن كه مثل اون‌ها بشي؟ و تو مقاومت كني؛ چون راه و روش زندگي اون‌ها رو دوست نداري؟ حالا اين شده قضيه من (و يادم نمي‌ره كه خيلي‌ها مثل من هستن و هر كدوم از ما نماينده يك عالمه آدم ديگه هستيم كه بينشون بزرگ شديم) و رياكاري اين حضرات.
من نمي‌خوام بگم شيعه خوبه يا بده؛ اون‌قدر دلخوري از سردمداران مذهب دارم كه اصلا ديگه حوصله افاده‌ها، دروغ‌ها، كلك‌هاي شرعي و غيرشرعي‌شون رو ندارم. مي‌گن مذهب بخشي از هويت آدمه، حالا مني كه تا 7 8 سال پيش از اين تا مي‌گفتن مهدي، يا قائم يا امام زمان، سرپا واي ميستادم (شيعيان مي‌گن مستحبه كه اين كار رو بكني، يعني آماده ظهور حضرتي)، حالا وقتي خماري تعصب از سرم پريد و ديدم كه هر چي بوده دروغ بوده... حالا دلم رو به چي خوش كنم؟ به يه آدمي كه 1400 ساله رفته ته چاه؟ چون كاري ازش بر نمياد و منتظره فرصت نشسته تا بياد بيرون و خون به پا كنه...؟!
ديروز يك عالمه گوسفند رو سر بريدن! چرا؟ چون امام حسين رو 1400 سال پيش سر بريدن! نمي‌دونم شما هم متوجه شباهت مسخره اين دو تا هستين؟ مي‌گن امام حسين مظلومه، بعد گوسفندها رو مظلومانه سر مي‌برن. مي‌گن امام حسين سرور جوانان بهشته و لابد طبق فرمايش‌هاي شهوت‌آلودشون الان با حوري‌هاي 80 متري بهشتي لم دادن و دارن شراب و كباب مي‌خورن... حالا معلوم نيست چرا براي حسيني كه – طبق ايده‌آل‌هاي عرب 1400 سال پيش – انقدر خوشبخت شده، گريه مي‌كنن؟ و اتفاقا از اون گوسفندي مي‌خورن كه حسين‌وار از علف‌هاي كوفه خودش بيعت گرفته بود؟ مي‌بيني؟ اين‌ها حتي انقدر استدلال ندارن كه مراسمشون يه فلسفه درستي داشته باشه... همين حسين، كه ما ايراني‌ها (كه قبلا سوگ سياوش مي‌گرفتيم و الان عاشورا) سنگش رو به سينه مي‌زنيم، روز قبل از جنگ مي‌گه بذارين برم ايران،‌ با ديلميان جنگ كنم... همين حسين كه قاتل پدران و مادران ماست؛ نمي‌خوام قضيه رو نژادي كنم، ولي همين آقا مثل خيلي ديگه از آدم‌هاي هم دوره خودش، طبق همون رسم و آييني كه پدربزرگش يا بنا كرده بود يا قوت داده بود، كشته شد. تازه خيلي بهش لطف كردن كه زهرا رو به كنيزي نگرفتن و سجاد رو زنده نگه داشتن... خود همين دار و دسته، اومدن ايران، به مادران ما تجاوز كردن و پدرهامون رو كشتن. مي‌دوني، من يك قطره اشك هم ندارم كه براي دين آلوده‌ها بريزم. من ايراني بودم كه به اسلام هويت دادم؛ از اين هيولاي ضد بشري يه چهره قابل تحمل ساختم، تربيتش كردم و حالا اين باز داره شاخ و شونه مي‌كشه؛ نمي‌دونم چطور ممكنه آدم از تاريخ اين‌ها خبر داشته باشه و براشون عزاداري كنه....؟
همين امروز داشت آقاي صالحي رو نشون مي‌داد. نمي‌دونم مي‌شناسينش يا نه؟ يكي از رهبران جنبش كارگري توي كردستان، توي سقز. توي زندان، يه كليه‌ش رو تقريبا داره از دست مي‌ده؛ از وخامت حال مجبور شدن ببرنش بيمارستان و الان در حالي كه دستش رو به ميله تخت دستبند زدن مثلا دارن درمانش مي‌كنن... پسرش با voa مصاحبه مي‌كرد؛ حرف‌هاي معمولي مي‌زد: پدرم بيماره، پدرم بايد عمل بشه، پدرم ... (و داشت گريه‌ش مي‌گرفت؛ شايد مي‌خواست بگه پدرم داره مي‌ميره...). مي بينين؟ هيچ كس براي صالحي سينه نمي‌زنه. هيچ كس تراژدي ابراهيم لطف‌الهي رو جدي نمي‌گيره. بدون اينكه معلوم شه چرا، توي زندان مرد. مي‌گن خودكشي كرده (يه دروغ ديگه- ديگه عادي شده)؛ هيچ كس يادش نيست يه احمد باطبي هم بود كه مفتي مفتي زندگي‌ش رو باخت. هيچ كس ديگه ابراهيم‌نژاد رو يادش نيست كه توي كوي گلوله خورد... هيچ كس ديگه بوي گاز اشكاور رو يادش نمياد كه از خيابون جمالزاده تا ميدون فردوسي رو گرفته بود. ديگه كسي صداي گلوله، برق گلوله رو توي شب 19 تيرماه يادش نمياد...
عاشوراي امسال هم گذشت و سال‌هاي بعد هم مياد و مي‌ره... ولي كسي هزاران هزار خولي و شمر و حرمله (كه اي كاش اين‌ها بودند و خميني و نوچه‌هاش نبودن) رو كه بين ما دارن راه مي‌رن نمي‌بينه. ايراني‌هاي آزاده كه داشتن خودشون رو تو قرن چهارم از زير يوغ دين بيرون مي‌كشيدن، حالا چي كار مي‌كنن؟ عزاداري مي‌كنن براي قاتلان خودشون، مرده‌پرستي مي‌كنن، آب به آسياب اهريمن مي‌ريزن؛ يه نگاه بكنين به شهرتون! كجا رفتند رازي‌ها، ابن‌سيناها و بيروني‌ها؟ كجا رفتن اميركبيرها و مصدق‌ها؟ از صبا چه خبر؟ درويش خان چي؟ از طاهره قره‌العين چه خبر؟ كسروي‌ها كجا رفتن؟ ستارخان و باقرخان چي‌شدن؟ قاسملو كجاست؟ چرا ديگه هيچ كدوم از اين‌ها رو نداريم؟ تموم شدن؟ استثنا بودن؟ همشون فقط «شرر آتش» بودن؟ راستش رو بخواين، همه اين‌ها هر روز باز به دنيا ميان؛ با آرزوهاي اون‌ها، با آرزوي ايران آزاد، با آرزوي آزادي و دموكراسي؛ ولي اكثرشون، با خورشت قيمه عاشورا و حلواي اربعين و شعله‌زرد نيمه شعبون مسموم مي‌شن... ديگه كسي آرزوهاش يادش نيست؛ رازي‌ها و ابن‌سيناها و مصدق‌ها و ... امروز دارن توي دسته عاشورا سينه مي‌زنن و پاي منبر فلان آخوند طماع دروغ‌زن اشك مي‌ريزن... مسخره نيست؟ ياد شهر قصه افتادم! طرف به خاله سوسكه مي‌گه:
- خانم خوشگله تو ديگه چرا گريه مي‌كني؟
- ملا مي‌گه ثوابه!
- ولش كن گريه ملا آبه...